احساس سوختن به تماشا نمی شود

( شعر ازاصغر عظیمی مهر )

 

چندی ست جان به حجم تنت جا نمی شود

هی سرفه می کنی نفست وا نمی شود

 

بر گر گرفتن تو نسیمی بر آتش است

اکسیژنی که در نفست جا نمی شود

 

گرگی گرسنه در ریه ات زوزه می کشد

تعبیر خواب گرگ به رویا نمی شود

 

دکتر که عکس های تو را دیده بود گفت :

این زخم کهنه است ؛ مداوا نمی شود

 

در شهر مدتی ست که در پیش پای تو

دیگر به احترام کسی پا نمی شود

 

این پرده های کرکره چون پلک پنجره

چندی ست سمت آمدنت وا نمی شود

 

طعنه زده به دختر تو همکلاسی اش:

این سرفه ها برای تو بابا نمی شود

 

امواج سینه ی تو به من یاد داده است

دریا بدون موج که دریا نمی شود

 

دریای بیقرار ! تو اسطوره نیستی !!

اسطوره با مبالغه افسانه می شود

 

جایی که عقل مانع پرواز ادمی است

عاقل تر آن کسی ست که دیوانه می شود

 

پروانه از شراره ی آتش به هیج وجه

پروا نکرده است که پروانه می شود

 

من با تو سوختم که بدانم چه می کشی

احساس سوختن به تماشا نمی شود

 

 

والسلام من الهدی .

http://www.siyasat1368.blogfa.com/

زندگی جانباز در خرابات!

«چرا الآن نباید به همین زنده ها در کنار شهداء پرداخت؟! مثلاً یکی از بچه هاست که هم خودش رزمنده بوده، و هم برادر یه شهید مفقودالأثره و خودش هم مؤذّن مسجد قدس(صدر)بوده؛ ولی الآن اینطوری که شنیدم، نگهبان یه سرویس بهداشتی توی جمشید آباده!...»
تابناک: عید نوروز امسال (فروردین1390) برای نخستین بار یکی از دوستان وبلاگی را از نزدیک زیارت کردم: «جانباز سرافراز مهران ولی زاده». در گلزار شهدای آبادان دیدمش، جالب اینجاست که ایشان پیش از اینکه خودم را معرّفی کنم مرا شناخت! (تقصیر بابامه[چشمک]) با هم همکلام شدیم و چرخی در گلزار شهدای آبادان زدیم. تعدادی از عکسهایی را که به صورت بنر چاپ شده بود را را هم دیدیم و ایشان به بیان توضیحاتی پیرامون هریک از عکسها کرد. کم کم به بیان مطالبی پرداخت که برایم جالب و شنیدنی بود:

«چرا الآن نباید به همین زنده ها در کنار شهداء پرداخت؟! مثلاً یکی از بچه هاست که هم خودش رزمنده بوده، و هم برادر یه شهید مفقودالأثره و خودش هم مؤذّن مسجد قدس(صدر)بوده؛ ولی الآن اینطوری که شنیدم، نگهبان یه سرویس بهداشتی توی جمشید آباده!...»

و من اونروز برای اوّلین با یک نام آشنا شدم: «جانباز علی پیروزمند»


 


شهید محمّد حیدری؛ جانباز علی پیروزمند؛ شهید محمّدرضا محمّدزاده


جانباز علی پیروزمند؛ ایستاده از چپ نفر دوّم






جانباز علی پیروزمند؛ از چپ نفر دوّم


 چندماهی از آنروز گذشت و من در گوشهء ذهن پر از مشغله و مشوّشم، در صدد بودم تا پیدایش کنم. تا اینکه بهانه ای شد که به مناسبت آغاز تحقیقات میدانی جهت «نخستین یادوارهء شهدای مسجد قدس(صدر) آبادان» و یکی از شهدایش «شهید جاویدالأثر علیرضا پیروزمند» در جستجوی مکان و محلّ سکونت ایشان برآیم.


علی پیروزمند؛ رزمنده و برادر شهید، و جانبازی در خرابات!


ظهر روز پنجشنبه هفدهم شهریور 1390 که برای کاری به لاین یک احمدآباد رفتم، راهم را کج کرده و به جمشیدآباد رفتم. از یکی از کسبهء بازار پرس و جو کردم و او هم مرا به انتهای لاین اوّل بازار راهنمایی کرد...

... آرام آرام جلو رفتم و دیدمش؛ سلام کردم. به گرمی جواب سلامم را داد.


- آقای علی پیروزمند؟

- بله، بفرما عامو؟

- آیا شما «جانباز علی پیروزمند» از رزمندگان مسجد قدس آبادان؛ و برادر «شهید جاویدالأثر علیرضا پیروزمند» هستید؟!!

- بله عزیزم! در خدمتم! امری بود؟...

نمیدونم چرا با دیدن وضع و حالش، یاد یکی دوتا از پستهای وبلاگ افتادم!: «غذا نمیخورم!» و «مثلاً شعر»؛ به خصوص اونجایی که گفته بودم: وطن یعنی «جانبازی در خرابات!»...

گرم صحبت شدیم. یه لحظه یادم اومد که یه ضبط صوت کوچیک دستی همراهمه. بدون اینکه متوجّه بشه، صداشو ضبط کردم؛ و عجب گفتگویی شد!

اولش راضی نمیشد که ازش عکس بگیرم؛ دوست نداشت که رفقاش اونو توی این حال و روز ببینند، حتّی به حضرت عبّاس(ع) قسمم داد که ازش عکس نگیرم؛ ولی وقتی که در آغوش گرفتمش و پیشانی چین و چروک خورده اش را بوسیدم؛ رضایت داد...



از راه فروش سیلندرگاز و پیک نیکی پرکردن امرار معاش میکند.



دستشویی و سرویس بهداشتی عمومی آخر بازار جمشیدآباد



نمایی از داخل خرابات!



آخرین عکسی که ازش گرفتم...

* * *

و امّا سخنی با مسوولین محترم آبادان!:

از صدر تا ذیل؛

در هر لباسی که هستید!...

در هر مقامی که هستید!...

سخن؟!!!

من با شماها هیچ حرفی ندارم!

مادر شهید محمد جهان آرا درگذشت







او مادر است؛ مادری از تبار سرود آتش؛ او خواند آخرین ترانه عشق را و دید آخرین
تکاپوی ماهی ها را بر خاک. مادر دیدمت امروز وقتی دست هایت را و
 دهانت را کنار یادهای نافراموش، آویختی. در چشم هایت درد بود؛ درد آویختن از
گریبان خشکیده ؛نه هنوز مادر؛ باور نداری نمی گذاریم نامت مچاله شود.

به گزارش مهر مادر محمد؛ امروز در خونین شهر نیستی تو تنهاییت را به نوای
باقیمانده ات را بر شاخه های کهنه، آتش زده ایی. مادر باور می کنی آنجا دیگر
خرمشهر تو نیست؛ آنجا را بعثی ها؛ خانه ات را در مشت ها فشرده اند و
 خیابان هایت را. مادر لهجه بندری ات، در باد دیگر نمی رقصد.




مادر اینجا تهران است میدان گرگان؛ تو با عکس فرزندانت نفس می کشی.
تو ایستاده ای همچون آفتاب. هر چند گلویت و حافظه ات را در زیر باران موشک ها
و خمپاره ها جای گذاشتی اما مشامت را نه.

مادر تو به یاد داری که زنان این شهر را آواره بیایان ها کردند و مردانش را خاکستر.
گهواره علی محمد و محسنت را سوزاندند و تو را ؛ با نوای مادرانه ات تنها گذاشتند.


دیدم امروز عکس نخلی را بر دیوار. همان نخل های قطعه قطعه؛
 راستی مادر آن پوتین کدام جگر گوشه ات بود که بر دیوار آویخته بودی و نگاه
خیره ات را مهمان آن کردی! پوتین محمد جهان آرا؛ محسن جهان آرا یا علی جهان آرا.


راستی ببخشید مادر؛ فاطمه ات گفت که علی زیر شکنجه ساواک تنها در
 22 سالگی جانش را فدا کرد و کمر تو را خم. از او حتی سنگ قبر هم نداری.
سنگ قبر تو تنها نشان آن پیرمرد گورکنی است که شاید برای آرامش دلت گفت،
 پسرت اینجاست.




مادر شهیدان جهان آرا، اینها تنها توصیفاتی از او بود؛ وقتی به درب گشوده
خانه اش رسیدیم با صدای آرامش و با لهجه خرمشهری اش دعوتمان کرد؛
 او 10 سال است به بیماری آلزایمر مبتلا است و تنها به عکس های فرزندان
 شهیدش نگاه می کند و نام محمدش را زمزمه.


فاطمه فرزندش از او برایمان گفت: مادرم 16 ساله بود که ازدواج کرد و ساکن
خرمشهر شد. پدرم خیاط بود و او اولین فرزندش احمد را در 17 سالگی به
دنیا آورد و در نهایت خداوند هشت پسر و پنج دختر به او هدیه کرد.


مادر نکند از آن روز می دانستی سه هدیه به خدا داری. فاطمه می گوید:
عاشق مسجد بودی و نخل. عاشق نماز اول وقت. همیشه می گفت قرآن آیه جهاد دارد.


آخ مادر. مادر!دو وقتی خاک سرخ را زیر چکمه های تجاوز دیدی سکوت شهر
را با نام محمد و محسن درهم شکستنی.
 "نماز ظهر را در صحن مقدس آسمان بخوانید؛ ما خرمشهر را خرم می خواهیم؛
 نه خونین و زخمی" این ها جمله هایت به محمد بود.

 

 


درست است؛ فاطمه گفت: برادر هایم به پشتوانه دعای مادر گروه حزب الله
خرمشهر را تشکیل دادند و یک پیمان نامه نوشتند که در حضور مادر با
خونشان امضا شد؛ اولین سختی مادرم دستگیری محمد بود و یک سال زندانی.
 بعد از آزاد شدن دیپلم گرفت و در دانشگاه تبریزرشته مدیریت دانشجو شد
اما آنجا طاقت نیاورد و گروه مبارزه منصورون را با محسن رضایی و حاج آقا رشید
 تشکیل دادند اما علی را در سال 55 دستگیر کردند و مادر کفش های آهنین
پوشید و درزندان ها به دنبال علی. بعد از او احمد و خواهرم هم دستگیر شد.

به مادر نگاه می کنم. در نگاهش هنوز هم شراره آزادگی موج می زند؛
 او دعوت بلورین استقامت و ایثار است. دستانش بوی بهشت می دهند.
مادر نمی دانی با تعریف های فاطمه است چه قدر از ایمان تو به وجد آمده ام،
 چه قدر متحیرم از این همه صبر و ایستادگی و استقامت.

کاش می شد مادر تا بافنده پریشان موهای تو گردم.
دوست دارم نگاهم کنی تا نگاهمان آینه دار خاک مقدست گردد.
بر می گردیم در خرمشهر و بوی تن داغ نخل ها.
علی سال ها در زندان و تحمل شکنجه شهید شد و مادرم تنها با عکسش
 در بهشت زهرا دعایش کرد.
تنها گورکن با دین عکسش به مادر گفته بود او اینجاست در همین قبر و ما
سال ها در بالای سر همان خانه اشک ریختیم.
بعدها که شکنجه گر او اعتراف کرد که علی را شکنجه داده واز او هیچ صدایی بلند
نشده است "مادرم لبخند زد."



آخ مادر! برایت پیروزی بود و شیرت را حلالش کردی.
 می دانم وقتی این را شنیدی غبار محنت از چهره ات پاک شد!
 دستان خسته و زخمی ات را سایبان قلبت کردی و برایش دعا.


عروسی محمد و خطبه عقدش را بالای سر علی خوانده ای، فاطمه گفت.
 می دانم آنها را آنجا بردی تا نفس بکشند و بوی خوش قدم های صمیمی اشان
را در ریه هایت جاری کنی. مادر آن روز می دانستی راه درازی در پیش داری؛ نه؟!


فاطمه با بغض می گوید: مادر مشهد بود از آنجا تماس گرفت و پرسید که محمد
 از جنوب آمده یا نه؟ تعجب کردیم به او گفتیم محمد قرار است بیاید؟
 صدا قطع شد ساعتی بعد شنیدیم هواپیمای فرماندهان سقوط کرده است.
 همسرشان پسر دومشان را باردار بودند تلفن زنگ زد و گفتند:
 محمد هم در هواپیما بوده.


به مشهد زنگ زدیم و به مادر گفتیم که محمد زخمی شده؛
 مادرم گفت: من می دانم ایشان شهید شده است.
 مادر گفت: من خواب علی را دیده ام. او با لباس احرام آمده و می گوید من آمده ام
محمد را به مکه ببرم.
 به او گفتم مرا با خودت ببر، گفت نه برای شما زود است فقط آمده ام دنبال "محمد".

عجب مادر غمدیده و داغداری! مادری نجیب و صبور!

مادرم بعد از آزادسازی خرمشهر به ما می گفت: قد راست کنید!
شانه هایتان را محکم نگه دارید.

مادر سخت است بگویم تو کشورت را به خون تپیده می خواستی،
کوچه هایت را بدون بن بست، کبوترهایت را بی حصار، آسمانت را آبی،
نخل هایت را سر بلند، خانه هایت را آباد. می بالم به تو مادر به سرافرازی ات.
به غرورت. به مردانگی و غیرت فرزندانت.


محسن هم اسیر شد و مادرم تمام وجب به وجب خرمشهر را برای یافتن او گشت.
مادر می بینمت در خرمشهر که برای رهایی فرزندت جار زدی!
 رو به آسمان فریاد زدی آنقدر که که ابر از مویه های تو گریست.
نمی فهمم مادر دردت را.
 اما می دانم تنها سه سال است به تو که فراموش کردی ای می گویند
 محسنت شهید است و هنوز نه از او پلاکی است و نه تکه استخوانی!

"چرا سیاه پوشیدی" شنیدم این را به فاطمه بعد از شهادت همسرش جانبازش
 هم گفتی. خودت هم سیاه نپوشیدی. فاطمه گفت.

مادربه دلیل فراموشی هر چند ماه یکبار خاطراتی را یادش می آید که بسیار
 آزارش می دهد. می گوید: صدای موشک ها را می شنوی.
خانه امان بدون سقف شد و صدای فریاد دردش از ترکش بلند می شود.
او دوست دارد به خرمشهر برود اما تن بیمارش این توان را از ما گرفته است.

وقتی تلویزیون آهنگ ممد نبودی ببینی را پخش می کند؛ او آرام آرام می گرید.


به مادر نگاه می کنم و تنها می گوید: بفرمایید!
مادر می خواهی بگویی فراموش کرده ای خرمشهر را!
مادر یادت می آید که کدامین شب، شب بوها را به رایحه رایج مهربانی ات دعوت کرده ای.


مادر قلم توانای وصف تو را ندارد پس سلام به تو ای مادر خرمشهر!
هنوز که هنوز است، چهره آفتاب خورده و گرده زخم خورده تو، یادآور لهجه غلیظ غیرت و
 غربت تو و بلندی همت هفت آسمانی توست.

سلام بر تو ای مادر! ای حضور جاودانه فریاد! ای تجلی تماشایی عشق و شعور!
مادر فراموشن کرده ای.
آن روزهایی که امواج با شکوه شانه هایت به شدت تکان می خورد و هر آشوبی را
همچون خسی به میقات دوردست ترین حادثه ها می برد.

مادر! نامت، هنوزکه هنوز است پر از ترکش است و یادت هنوز که هنوز است پر از
حماسه است. آن شب چه شبی بود که در آن آتشبارهای سنگین و منورهای
 رنگین از هر آتشی گدازنده تر و از هر منوری، روشن دل تر بودی و دل آشوب تر،
 که قرن هاست همسایه حماسه حسینی و همنشین عشق.

مادر! می گویند هر شهیدی که به خاک بیفتد، کبوتری از آن نقطه به هوا
 بر خواهد خاست که مقصدش کربلاست و آن کبوتر خونین بال قاصدی از جانب
 سیدالشهداء علیه السلام است تا با پرواز روح مطهر شهید به سوی آسمان ها
همراه شود.
اما من می دانم در آن وقت مبارک که پیشانی محمد؛ محسن و علی بر خاک افتاد
 و خطوط شهادت بر آنها نقش بست، هزاران کبوتر از مقتلشان به آسمان پر کشیدند
که هر یک حامل دعایی از تو بودند.


می دانم مادر. آغوش مهربانت زخم خنجر دشمن است، اما تو آن رودی که اقیانوس ها
را نیز تاب برآشفتنت نیست؟
مادر، چشم بگردان و گوش بخوابان بر دروازه های شهر بشنو آواز خوش پیروزی را،
 بشنو فریادهای مسجد جامع را و هم نوا شو با لحظه های آبی آزادی.
امروز بشنو شهر خون و قیام آزاد شد.


راستی خدایا.. جایی بهتر از بهشت هم سراغ داری؟ برای زیر پای این مادر می خواهم.

برای شهید علی جنیدی...

مرگی ناتمام برای مردی ناتمام!

از همان ابتدای خلقت حس جاودانگی انگار با گل آدم سرشته شد.

اما تشنگیِ بدون ساقی بی معناست... و این رمز بلند مرتبه بودن سقایت است...

آدمی جاودانه می شود. جاودانه شدن هم راه و رسم خودش را دارد.

به قول امیر و آقایمان: "هنوز هم برای شهادت فرصت هست... دل را باید صاف کرد...".

همه ی اینها را گفتم که بگویم اصلا جای تعجب ندارد که در دهه ی نود باز هم

بوی شهادت میان کوچه ها ی شهر پر از هیاهوی مان بپیچد...

انگار همان دل صاف کار خودش را کرده! اهل اغراق نیستم،نوشته ام هم از سر رفع تکلیف نیست.

اما حسرت است این که میان کلماتم موج میزند... انگار حالاحالاها باید بدوم به دنبال دل صاف...

هرچه این روزها پیش میرود،سرعت گذشت زمان هم بیشتر می شود...

انگار فقط همان شهادت است که راز جاودانگی ست و مدام سر گوش ات می خواند:

"یرثها عبادی الصالحون"...


انگار باید آماده تر بود... انگار باید آماده تر شد...

کمی اطرافت را نگاه کن! این خیل عظیم سینه چاکان حسین(ع) را بنگر که مدام دارند کربلایی می شوند

و امان از ما بیچارگانِ مانده در این روزمرگی هایِ شهر دروغ و ریا...

علی هم رفت. علی هم پر کشید. خدا میداند چقدر دعا کردیم که دروغ باشد این خبر ... اما نشد!

افسوس... اصلا دلم نمی خواهد باور کنم علی دیگر نیست بین مان...

هنوز یادآوری لبخند هایش دلم را می لرزاند... میترسم لب باز کنم؛امان از این اشک ها...

پ.ن:

ما چون دو دریچه روبروی هم/آگاه ز هر بگو مگوی هم/

هر روز سلام و پرسش و خنده/هر روز قرار روز آینده/

اکنون دل من شکسته و خسته ست/زیرا یکی از دریچه ها بسته ست/

نه مهر فسون نه ماه جادو کرد/لعنت به سفر که هر چه کرد او کرد...

"یوسف یوسفی"

http://www.basij-al.com/


انتقاد رهبر معظم انقلاب از ایجاد نشدن کرسی های آزاد فقهی در حوزه علمیه قم

امام خامنه ای با انتقاد از برآورده نشدن انتظار ایشان در ایجاد کرسی های آزاد فقهی در حوزه علمیه قم افزودند:

باید در حوزه، «درسهای خارج استدلالیِ قوی» مخصوص فقه حکومتی وجود داشته باشد تا درباره مسائل و

چالشهای نو به نو بحث فقهی شود و نتایج آن در اختیار نخبگان قرار گیرد تا آنها را به فرآورده‌هایی قابل

استفاده برای افکار عمومی تبدیل کنند.


«مي‌خواهم روح شوم و ببينم بابا و مامان راجع به من چه مي‌گويند.» اين آخرين جمله‌اي بود که محمد مهدي قبل از شروع بازي مرگبارش به زبان آورد. به گزارش مشرق او سه شنبه هفته گذشته وقتي خودش و برادر 6 ساله‌اش را در خانه تنها ديد، تصميم گرفت همانند سريال مورد علاقه‌اش تبديل به يک روح شود و به مکان‌هاي مورد علاقه‌اش سر بزند، غافل از اين که بازي او سرنوشت شومي به دنبال خواهد داشت. حالا 7 روز از حادثه‌اي که براي پسربچه 12 ساله گذشته مي‌گذرد. 7 روزي که حاصل آن براي پدر و مادر محمدمهدي چيزي جز گريه و اندوه نبوده است. درست زماني که خيلي از ما مشغول مسافرت و استراحت در تعطيلات عيد فطر بوديم، اعضاي خانواده «کوهي» پله‌هاي بيمارستان سوم شعبان را دوتا يکي مي‌کردند به اميد اين که شايد از زبان پزشکي بشنوند: «پسرتان به زندگي برگشته است.»

اما 7 روز گذشت و محمدمهدي نه‌تنها به هوش نيامد که بنا بر نظر قطعي پزشکان، دچار مرگ مغزي شد.«محمد مهدي علاقه زيادي به يکي از سريال‌هاي ماه رمضان داشت و جانش را هم سر تقليد از اين سريال گذاشت.» اين را پدر محمدمهدي مي‌گويد. وي مي‌افزايد: «پسرم بيش فعال بود و فيلم‌ها و سريال‌هايي را که مي‌ديد، تأثير زيادي در او مي‌گذاشت. دست آخر هم تقليد از يکي از همين سريال‌ها کار دستش داد و ما را داغدار کرد.»

بعد از ظهر سه شنبه گذشته، هيچگاه از ياد پدر و مادر محمدمهدي نخواهد رفت. زماني که پدر سر کار بود و مادر براي خريد خانه را ترک کرد، بچه‌ها در خانه تنها ماندند. پدر محمد مهدي مدعي شد: «محمدمهدي» و برادر 6 ساله‌اش مشغول بازي بودند که پسر بزرگم ناگهان تصميم گرفت، به تقليد يکي از سريال‌هاي ماه رمضان تبديل به روح شود. او به برادر کوچکش گفت که مي‌خواهد وقتي روح شد، به محل کار من و نزد مادرش و همسايه‌ها برود و ببيند ما راجع به او و کارهايش چه مي‌گوييم. براي همين به ميله بارفيکسي که براي ورزش کردن بچه‌ها در خانه نصب کرده بوديم، يک روسري را قلاب کرد و سرش را داخل آن قرار داد و ناگهان حلق‌آويز شد. چند ثانيه بعد هم روي زمين افتاد و از هوش رفت.» محمدمهدي درحالي بازي مرگبارش را شروع کرده بود که برادر کوچکش شاهد همه اين ماجرا بود. پسربچه 6 ساله چند ساعت بعد وقتي محمدمهدي به بيمارستان منتقل مي‌شد، درباره حادثه به پدرش مي‌گويد: «من به داداش گفتم که اين بازي را نکند اما خودش مي‌خواست که روح شود. اولش که روسري را دور گردنش انداخت، داشت تاب مي‌خورد اما يکدفعه چشم‌هايش را بست و روي زمين افتاد. من ترسيده بودم و گريه مي‌کردم و همسايه‌ها پشت در جمع شده بودند اما مامان گفته بود که در را روي کسي باز نکنم.

بعد يکي از همسايه‌ها شماره تلفن بابا را از پشت در از من گرفت و به او زنگ زد.» پدر محمدمهدي وقتي از ماجرا باخبر شد با عجله خودش را به خانه رساند. خيلي زود پسر بچه 12 ساله به بيمارستان سوم شعبان انتقال يافت و گرچه با انجام عمليات احياء، قلب او شروع به کار کرد اما مغزش از کار افتاده بود. پدر داغدار مي‌گويد: ساعت حدود 4:30 بعد از ظهر سه شنبه بود که پسرم را به بيمارستان رساندم و او تا يکشنبه شب هفته جاري در آنجا بستري بود.

در اين مدت خيلي‌ها اميدوارمان کردند که او به زندگي برمي‌گردد اما دوشنبه، دکترش گفت که داروهايي که به او تزريق کرده‌اند جواب نداده و او دچار مرگ مغزي شده است. وقتي اين خبر را به ما اعلام کردند، دنيا روي سرمان خراب شد. باورم نمي‌شد پسرم را به دليل تقليد از يک سريال از دست داده باشم. پسري که هنوز هم صداي خنده‌ها و شيطنت‌هايش در گوشم مي‌پيچد.

با اين حال او مرده بود و بهترين کار در آن لحظه‌ اهداي اعضاي بدنش بود. به همين دليل با اهداي اعضاي او موافقت کرديم و پسرم براي انجام آزمايش‌هاي نهايي در خصوص تشخيص مرگ مغزي و عمل پيوند اعضا به بيمارستان مسيح دانشوري انتقال يافت. او ادامه مي‌دهد: «در همه جاي دنيا وقتي سريالي تخيلي و آميخته با خرافات از تلويزيون پخش مي‌شود قبل از آن هشدار داده مي‌شود که اين سريال را مثلا بچه‌هاي 12 ساله و کمتر از آن تماشا نکنند اما متأسفانه در شب‌هاي ماه رمضان وقتي چنين سريالي از تلويزيون پخش مي‌شد، هيچ هشداري به خانواده‌ها داده نمي‌شد و به همين دليل قصد دارم از صدا و سيما و سازندگان اين سريال شکايت کنم.»

اقدام به خودکشي پسر 12 ساله

همچنين به گزارش «شيعه نيوز» ، در روز دوشنبه 7 شهريور، پسر 12 ساله اي به نام هادي، با خوردن داروهاي افسردگي قصد خودکشي کرد. وي با تقليد از سريال "5 کيلومتر تا بهشت" مي خواست به کما برود و بتواند هر جايي برود و از صحبت هاي پدر و مادر و همسايگان نسبت به خودش مطلع شود او بعد از بحث و مشاجره با پدرش گفته: مي خواهم مثل دختر توي فيلم به کما بروم و شما را اذيت کنم.چند ساعت بعد پدر بزرگش او را با قرصهاي در دستش در حالي که بيهوش روي زمين افتاده مي بيند.

وي حدود 4 ساعت در بيمارستان کامکار قم بستري بوده . پزشک وي مي گويد: اگر داروهاي بيشتري مصرف مي کرد ، راه نجاتي برايش باقي نمي ماند. اما شکر خدا اکنون حال عمومي او رضايت بخش است.

بنابر اين گزارش خانواده او مدعي شدند به شدت از صدا و سيما و نوع فيلم شاکي هستند، و از مسئولان مي خواهند از ساخت اين نوع فيلمها که اثر منفي روي فکر کودکان و نوجوانان دارد، جلوگيري شود.

"علی جنیدی" خادم شهدا امشب مهمان محفل شهیدان است

به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»،

«علی جنیدی» جنگ را ندید اما در جستجوی شهادت بود؛ راوی بود که مدت‌‌ها براي هم سن و سالان خود که در جنگ حضور نداشتند، از مقاومت ها و مبارزه‌هاي رزمندگان ايران اسلامي روایت می‌کرد.

او كه تنها 23 سال داشت، رفته بود تا خاکی را که افلاک بر آن بوسه می‌زنند برای مهمانان شهدا آماده کند اما به بهانه حادثه‌ای در محور سرپل ذهاب ـ گیلانغرب امشب و در شب جمعه‌ای که شهدا، خادمان و ذاکرانشان را در محضر اباعبدالله (ع) یاد می‌کنند، مهمان محفل شهیدان شد.

«علی جنیدی» از دانشجویان بسیجی رشته «ادبیات عرب» دانشگاه علامه طباطبایی و مسئول اردوهای جهادی این دانشگاه بود که در راستای مأموریت آماده‌سازی فرهنگی برای اعزام کاروان‌های راهیان نور غرب که از آبان ماه آغاز می‌شود، در سانحه رانندگي به لقاء الله پیوست.
مراسم تشییع و تدفین این خادم شهیدان متعاقباً اعلام خواهد شد.

شعر طنز حاج محمود کریمی خطاب به برخی مسئولین

همه بی کار و داده ای به یکی / چند پست کلیدی اهدائی * بزن از حلق مردم مظلوم / بده بوقندیار بوقائی
 حاج محمود کریمی ذاکر خوش ذوق اهل بیت (ع) با توجه به فرا رسیدن عید سعید فطر شعری طنز را با اشاره به برنامه خنده بازار صدا و سیما سروده است که صراط نیوز برای اولین بار اقدام به انتشار آن نموده است .

این سروده حاج محمود کریمی خطاب به برخی از مسئولین نگاشته شده است .


چند ماهی است در صدا سیما / آمده طنز پرطرفداری

در حقیقت سیاسی و کمدی  / گریه دار است و خنده بازاری

 

جای اسم و مقام و حرف رکیک / بین برنامه بوق باب شده

جای لفظ فلان فلان قدیم / بوق ممتد ولی حساب شده

 

اگر اهل سیاست و ذوقی / من هم امروز حرف ها دارم

و چه خوب است در سخن جای / بعضی الفاظ بوق بگذارم

 

آی آقای بوق خالی بند / بوق ها را نریختی به حساب

بوق سهم عدالتت پس کو / مسکن بوق بی حساب و کتاب

 

همه بی کار و داده ای به یکی / چند پست کلیدی اهدائی

بزن از حلق مردم مظلوم / بده بوقندیار بوقائی

 

مانده ام بوق از کجا آمد / روی فرمان چرخ تو جا شد

مثل دوران بوق در بر تو / بوق پیدا شد و "هویدا" شد

 

دوستم با تو گفت از در لطف / درد خود با خلوص درمان کن

بوق بیرون فتاده ات دیدند / زشتی بوق خویش پنهان کن

 

طفلکی حرف بد نگفته به تو  / اصلا این حرف را بزن تو به من

من اگر با تو حرف بوق زدم / بوق من را خودت بیا بشکن

 

یاد داری که بوق قبل از تو / بوق ها را شنید و کرد انکار

بس که هشدار را ندیده گرفت / منحرف شد ز راه و زد به چنار

 

شطّ رنج است ضربه ی حداد  / بعد هر ضربه کیش و مات حدید

مرد باید که حرف حق بزند / هرکه عاش سعید مات سعید

فردا؛ چهارمین جلسه محاکمه حسنی مبارک


دادگاه جنایات قاهره برای شنیدن مابقی شهادت شاهدان ادامه محاکمه حسنی مبارک و علاء و جمال مبارک، پسرانش و حبیب العادلی، وزیر سابق داخلی را به فردا موکول کرد.
خبرگزاری فارس: فردا؛ چهارمین جلسه محاکمه حسنی مبارک

به نقل از پایگاه خبری الیوم السابع، دادگاه جنایات قاهره به ریاست قاضی احمد رفعت روز گذشته و در سومین جلسه محاکمه حسنی مبارک و پسرانش علاء و جمال و وزیر سابق داخلی تصمیم گرفت، ادامه رسیدگی به اتهامات وارده به افراد فوق در قضیه کشتار تظاهرات‌کنندگان مصری را به فردا (چهارشنبه) موکول کند.

دادگاه جنایات قاهره روز گذشته پس از 14 ساعت کار بر روی قضیه کشتار تظاهرات‌کنندگان مصری در جریان انقلاب 25 ژانویه مصر و شنیدن شهادت برخی از شهود اعلام کرد، برای شنیدن مابقی شهادت شاهدان، جلسه را به روز چهارشنبه (فردا) موکول خواهد کرد.
 
سومین جلسه دادگاه مبارک روز گذشته شاهد درگیری‌های شدید هواداران و مخالفان وی و همچنین وکلای مدافع مبارک با وکلای دادستانی مصر بود.

سخنان زيبا و دلنشين حجت الاسلام آقا تهراني در مورد مراقبه نفس

سخنان زيبا و دلنشين حجت الاسلام آقا تهراني در مورد مراقبه نفس

  همراه با شعر خواني سيد حميدرضا برقعي

 حجم : 10،212 مگابايت | فرمت wmv

لينك دانلود : تصويري | صوتي

اشتباه مسئولان عربستانی در اعلام روز عید فطر جنجال آفرید

اشتباه هیئت اختر شناسی شهر جده در رویت هلال ماه شوال و اعلام روز سه شنبه به عنوان عید سعید فطر سبب شد تا دولت عربستان متعهد شود کفاره یک میلیارد و ششصد میلیون ریالی( ریال عربستان)مردم را پرداخت کند.
 

گزارش واحد مرکزی خبر حاکیست، هیئت اختر شناسی شهر جده اعلام کرد: این هیئت به جای رویت هلال ماه شوال به اشتباه زحل را رویت کرده بود و مردم عربستان با رویت زحل افطار کردند.

منابع وابسته به این هیئت اعلام کردند: در چنین وقتی از سال زحل در آسمان برخی مناطق عربستان با چشم غیر مسلح دیده می شود حال آنکه به گواه اخترشناسان عرب شب سه شنبه رویت هلال ماه شوال در عربستان ممکن نبود و به نظر می رسد دیدن زحل سبب بروز این اشتباه شده است.

هم زمان با اعتراف عربستان مبنی بر اینکه اعلام روز سه شنبه به عنوان روز عید فطر اشتباه بوده است دارالفتوای مصر روز سه شنبه را عید فطر دانست و اعلام کرد: تشخیص این هیئت صددرصد درست بوده است زیرا از راههای شرعی در دو منطقه سوهاج و توشکی رویت هلال در غروب دوشنبه اثبات شده بود.

دکتر اشرف فهمی مشاور مفتی جمهوری مصر و مسئول پیگیری رویت هلال ماههای قمری در این کشور گفت: " دو کمیته از کمیته های دارالفتوا در توشکی و سوهاج هلال ماه شوال را با چشمان غیر مسلح دیده اند و صحت رویت هلال برای دارالفتوا صددرصدی است".

هم زمان با اظهارات مشاور مفتی مصر، دکتر حاتم عوده رئیس مرکز ملی مطالعات ژئوفیزیک و ستاره شناسی این کشور عقیده دیگری دارد.

وی می گوید: "بر اساس محاسبات دقیق این مرکز رویت هلال ماه شوال در شب سه شنبه ناممکن بود و روز چهارشنبه سی و یکم اوت عید سعید فطر بوده است".