غبار روبی حرم عشق

آیا در این خیال که دارد گدای شهر
روزی بُود که یاد کند پادشاه از او؟

آیا در این خیال که دارد گدای شهر
روزی بُود که یاد کند پادشاه از او؟
پایگاه اطلاعرسانی دفتر مقام معظم رهبری، ولی امر مسلمین، امام خامنهای صبح امروز (شنبه) در پنجمین اجلاس بینالمللی حمایت از انتفاضه فلسطین و در جمع سفرا، روسای مجالس کشورهای مسلمان، فرهیختگان و علمای کشورهای مختلف جهان و شخصیتهای برجسته کشورهای اسلامی، بیانات مهمی در ارتباط با اوضاع منطقه، شرایط کشور فلسطین و توطئه های غرب و صهیونیسم علیه ملتهای منطقه ایراد کردند.
متن کامل بیانات امام خامنه ای به شرح زیر است:
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیکم و رحمة الله
الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی سیدنا محمد و آله الطاهرین و صحبه المنتجبین و علی من تبعهم باحسانٍ الی یوم الدین.
قال الله الحکیم: أُذِنَ لِلَّذِینَ يُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَإِنَّ اللهَ عَلَى نَصْرِهِمْ لَقَدِیرٌ ﴿٣٩﴾ الَّذِینَ أُخْرِجُوا مِن دِيَارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ إِلَّا أَن يَقُولُوا رَبُّنَا اللهُ وَلَوْلَا دَفْعُ اللهِ النَّاسَ بَعْضَهُم بِبَعْضٍ لَّهُدِّمَتْ صَوَامِعُ وَبِيَعٌ وَصَلَوَاتٌ وَمَسَاجِدُ يُذْكَرُ فِیهَا اسْمُ اللهِ كَثِیرًا وَلَيَنصُرَنَّ اللهُ مَن يَنصُرُهُ إِنَّ اللهَ لَقَوِيٌّ عَزِیزٌ ﴿٤٠﴾
به میهمانان عزیز و همه حضار گرامی خوشامد میگویم. در میان همه موضوعاتی که شایسته است نخبگان دینی و سیاسی از سراسر جهان اسلام به آن بپردازند، مسأله فلسطین دارای برجستگی ویژهای است. فلسطین مسأله اول در میان همه موضوعات مشترک کشورهای اسلامی است. مشخصات منحصر به فردی در این مسأله وجود دارد:
اوّل: اینکه یک کشور مسلمان از ملت آن، غصب و به بیگانگانی که از کشورهای گوناگون گردآوری شده و جامعهای جعلی و موزائیکی تشکیل دادهاند، سپرده شده است.
دوم: آنکه این حادثه بیسابقه در تاریخ، با کشتار و جنایت و ظلم و اهانت مستمر انجام گرفته است.
سوم: آنکه قبله اوّل مسلمانان و بسیاری از مراکز محترم دینی که در این کشور قرار دارد، به تخریب و توهین و زوال تهدید شده است.
چهارم: آنکه این دولت و جامعه جعلی در حساسترین نقطه جهان اسلام، از آغاز تاکنون، نقش یک پایگاه نظامی و امنیتی و سیاسی را برای دولتهای استکباری بازی کرده و محور غرب استعماری که به علل گوناگون، دشمن اتحاد و اعتلا و پیشرفت کشورهای اسلامی است، از آن همواره چون خنجری در پهلوی امت اسلامی استفاده کرده است .
پنجم: آنکه صهیونیزم که خطر اخلاقی و سیاسی و اقتصادی بزرگی برای جامعه بشری است، این جای پا را وسیله و نقطه اتکایی برای گسترش نفوذ و سلطه خود در جهان قرار داده است.
نکات دیگری را هم میتوان بر اینها افزود: هزینه مالی و انسانی سنگینی که کشورهای اسلامی تاکنون پرداختهاند؛ اشتغال ذهنی دولتها و ملتهای مسلمان؛ رنج میلیونها آواره فلسطینی که بسیاری از آنان پس از ٦ دهه هنوز در اردوگاهها زندگی میکنند؛ انقطاع تاریخ یک کانون مهم تمدنی در جهان اسلام و و و .. .
امروزه بر این دلائل، یک نکته کلیدی و اساسی دیگر افزوده شده است و آن نهضت بیداری اسلامی است که سراسر منطقه را فرا گرفته و فصل تازه و تعیین کنندهای در سرگذشت امت اسلامی گشوده است. این حرکت عظیم که بیگمان میتواند به ایجاد یک مجموعه مقتدر و پیشرفته و منسجم اسلامی در این نقطه حساس جهان منتهی شود و بحول و قوه الهی و با عزم راسخ پیشروان این نهضت، نقطهی پایان بر دوران عقب ماندگی و ضعف و حقارت ملتهای مسلمان بگذارد، بخش مهمی از نیرو و حماسه خود را از قضیه فلسطین گرفته است.
ظلم و زورگوئی روز افزون رژیم صهیونیستی و همراهی برخی حكّام مستبد و فاسد و مزدور آمریکا با آن از یک سو، و سر بر آوردن مقاومت جانانه فلسطینی و لبنانی و پیروزیهای معجزه آسای جوانان مؤمن در جنگهای ٣٣ روزه لبنان و ٢٢ روزهی غزه از سوی دیگر، از جملهی عوامل مهمّی بودند که اقیانوس بظاهر آرام ملتهای مصر و تونس و لیبی و دیگر کشورهای منطقه را به تلاطم درآوردند.
این یک واقعیت است که رژیم سراپا مسلّح صهیونیست و مدعی شکست ناپذیری، در لبنان در جنگی نابرابر، از مشت گره شدهی مجاهدان مؤمن و دلاور، شکست سخت و ذلتباری خورد، و پس از آن در برابر مقاومت مظلومانه و پولادین غزه، بار دیگر شمشیر كُند خود را آزمود و ناکام ماند.
اینها باید در تحلیل اوضاع کنونی منطقه مورد ملاحظه جدّی قرار گیرد و درستی هر تصمیمی که گرفته میشود با آن سنجیده شود.
پس این، قضاوت دقیقی است که مسأله فلسطین، امروز اهمیت و فوریت مضاعف یافته است و ملت فلسطین حق دارد که در اوضاع کنونی منطقه، انتظار بیشتری از کشورهای مسلمان داشته باشد.
نگاهی به گذشته و حال بیندازیم و برای آینده، نقشه راهی ترسیم کنیم. من رئوس مطالبی را در میان میگذارم.
بیش از ٦ دهه از فاجعه غصب فلسطین میگذرد. عوامل اصلی این فاجعه خونین، همه شناخته شدهاند و دولت استعمارگر انگلیس در رأس آنهاست که سیاست و سلاح و نیروی نظامی و امنیتی و اقتصادی و فرهنگی آن و سپس دیگر دولتهای مستکبر غربی و شرقی در خدمت این ظلم بزرگ به کار افتاد. ملت بیپناه فلسطین در زیر چنگال بیرحم اشغالگران، قتل عام و از خانه و کاشانه خود رانده شد. تا امروز هنوز یک صدم فاجعه انسانی و مدنیای که به دست مدعیان تمدن و اخلاق، در آن روزگار اتفاق افتاد به تصویر کشیده نشده و بهرهای از هنرهای رسانهای و تصویری نیافته است. اربابان عمده هنرهای تصویری و سینما و تلویزیون و مافیاهای فیلمسازی غربی این را نخواسته و اجازه آن را ندادهاند. یک ملت در سکوت، قتل عام و آواره و بیخانمان شد.
مقاومتهایی در آغاز کار پدید آمد که با شدت و قساوت سرکوب شد. از بیرون مرزهای فلسطین و عمدتاً از مصر، مردانی با انگیزهی اسلامی تلاشهایی کردند که از حمایت لازم برخوردار نشد و نتوانست تأثیری در صحنه بگذارد.
پس از آن نوبت به جنگهای رسمی و کلاسیک میان چند کشور عرب با ارتش صهیونیست رسید . مصر و سوریه و اردن نیروهای نظامی خود را وارد صحنه کردند ولی کمک بیدریغ و انبوه و روز افزون نظامی و تدارکاتی و مالی از سوی امریکا و انگلیس و فرانسه به رژیم غاصب، ارتشهای عربی را ناکام کرد. آنها نه فقط نتوانستند به ملت فلسطین کمک کنند، که بخشهای مهمی از سرزمینهای خود را هم در این جنگها از دست دادند.
آیین رونمایی از مجموعه نرمافزارهای نمایه «گنج جنگ» (فاز سوم) و از «ذره تا آفتاب» ظهر امروز در سالن شورای فرهنگ عمومی با حضور سردار نقدی رئیس سازمان بسیج مستضعفین، فریدون عباسی رئیس سازمان انرژی اتمی، منصور واعظی دبیرکل نهاد کتابخانههای عمومی کشور و محمدرضا اخضریان کاشانی مدیرعامل مؤسسه نمایه برگزار شد که با حاشیههای جالبی همراه بود.
* رئیس سازمان انرژی هستهای در این مراسم با اشاره به فعالیتهای هستهای جمهوری اسلامی ایران و نقش رسانهها گفت: رسانهها باید تمام ابعاد فعالیتهای هستهای را به مردم معرفی کنند. وی همچنین خواستار گنجانده شدن دستاوردهای علوم هستهای کشورمان در کتابهای درسی شد.
* مدیر عامل مؤسسه نمایه نیز اعلام کرد که عنوان نمایه «گنج جنگ» برگرفته از کلام مقام معظم رهبری خواند.
* سردار نقدی رئیس سازمان بسیج مستضعفین، از نخستین افرادی بود که با لباس نظامی در این مراسم حاضر شد و باید گفت دقیقاً رأس ساعت آمد؛ وی ضمن اشاره به فعالیت رژیم منحوس انگلیس و ارتباط برخی افراد با این شبکه معاند ابراز داشت: همکاری برخی با پرونده نکبتبار انگلیس در داخل کشور نابخشودنی است.
* دبیرکل نهاد کتابخانههای عمومی کشور در این مراسم ضمن اشاره به نمایه «از ذره تا آفتاب» گفت: دستاورد بومی و هستهای ایران هیمنه استکبار جهانی را در هم کوبید.
* از قبل هم گفته شده بود که سید محمد حسینی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در این مراسم حاضر نخواهد بود اما وزیر ارشاد با ارسال لوح تقدیر به پاس زحمات فریدون عباسی رئیس سازمان انرژی اتمی از وی تقدیر کرد که سردار نقدی این هدیه را به عباسی داد.
* نمایه «گنج جنگ» به وسیله سردار نقدی و نمایه «از ذره تا آفتاب» با حضور فریدون عباسی رونمایی و برای حاضران به اجرا در آمد.
* در این مراسم کلیپی از سخنان مقام معظم رهبری درباره انرژی هستهای و هویت عظیم بینالمللی با محوریت نظام جمهوری اسلامی ایران برای حاضران در سالن شورای فرهنگ عمومی پخش شد.
* حضور رضا اسماعیلی شاعر از نکات جالب این مراسم بود.
* اجرای این مراسم بر عهده محمدرضا اخضریان کاشانی مدیر عامل موسسه نمایه بود که وی پس از اتمام مراسم رونمایی از دو میهمان ویژه این مراسم یعنی سردار نقدی و دکتر عباسی خواست تا یادبودی به یادگار برای این مؤسسه بنویسند.
* وی در ادامه در هنگام نگارش یادبود رئیس سازمان انرژی اتمی و رئیس سازمان بسیج مستضعفین اینگونه گفت: سردار نقدی با این روحیه نظامی اما از سرودن و لطافت شعر نیز دور نبوده و در این راستا رئیس سازمان بسیج مستضعفین درباره «جوان و جنگ نرم» شعری را سروده است.
اخضریان در توضیح این شعر اضافه کرد: این شعر در روز ۲۱تیرماه و همزمان با سالروز ولادت حضرت علی اکبر(ع) منتشر شده که در آن سردار نقدی به اینترنت و برخی شبکههای اجتماعی اشاره کرده است.
* شعر سردار نقدی با موضوع «جوان و جنگ نرم»
با تفنگش نتوانسته شکارم بکند
رفته با مطرب و اینترنت و ساز آمده است
ناوگانش نتوانسته مهارم بکند
رفته با لُعبتک؟ چشم نواز آمده است
بمب و موشک نتوانسته بترسانندم
فیس بوک و توییتر شایعهساز آمده است
شیمیایی زد و من باز عقب ننشستم
با کراک و هروئین تاخت و تاز آمده است
چون لگن شد اثر ناو هواپیمابر
پخش مه پاره ز مهواره به ناز آمده است
بس که از نغمه قرآن و دعا میترسد
با رپ و عربده و تپ تپ جاز آمده است
فتنههایش به بصیرت همه خنثی کردم
رفته با ساحر و با شعبده بازآمده است
ایسمها شرقی و غربی همه رسوا گشتند
فرقه پردازی و عرفان مجاز آمده است
من جوانم چوعلی اکبری الگوی من است
مشق و تدبیرم از او روح نواز آمده است
گر بحقیم، از انبوه عدو باکی نیست
مرگ خونین و سعادت به تراز آمده است
من به یک ضربه کنم، چاره مکر دشمن
مبطل منکر و فحشاء نماز آمده است
دشمنی کو به دو صد حیله ز در بیرون شد
گر که غفلت کنی از پنجره باز آمده است
جز دو روزی دگر از دولت او باقی نیست
استقامت کنی آن محرم راز آمده است
بینم آنروز شود بمب و مسلسل خاموش
بانگ «مَن مهدیام» از سوی حجاز آمده است
بنگر، چشم جهان رو به حقیقت واشد
موج اسلام محمد به فراز آمده است
|
با حضور امام خامنه ای پنجمین کنفرانس بینالمللی حمایت از انتفاضه فلسطین صبح امروز شنبه در محل سالن اجلاس سران در تهران آغاز به کار کرد.
صلاح زواوی سفیر فلسطین در ایران در حاشیه برگزاری پنجمین همایش بین المللی حمایت از انتفاضه فلسطین در جمع خبرنگاران، برگزاری این کنفرانس را مهم ارزیابی کرد و گفت: |
|
|
هنوز به دنیا نیامده بود که مادر، پدرش را بدرقه کرد تا به جبهه برود؛ امید داشت به خاطر دیدن فرزندش هم که شده خیلی زود بازگردد اما او رفت و حتی پیکرش هم برای یگانه دخترش انیس روزهای دور از او نشد؛ از آن پس فائزه بود و سؤالات بیجواب و سکوت معنادار مادرش.
هر وقت فائزه از مادرش میپرسید «این همه مرد در این شهر است پس چرا بابای من به جبهه رفته و شهید شده؟» مادر با صبر و حوصله و کنار هم چیدن کلماتی با بغض میگفت «پدرت رفت تا دشمنها به خاک وطن نیایند؛ او خودش دوست داشت برود، او به خاطر من و تو رفت و باید میرفت». فائزه قانع میشد و دوباره میرفت سراغ عروسکهایش و بازی میکرد.
بعضی وقتها به عروسکهایش میگفت «بابای تو هم رفته و برنگشته؟ عیب نداره گریه نکن! بابا به خاطر اینکه تو بمانی، رفته!»؛ فائزه در این بازیها وقتی از دنیای کودکی بیرون میآمد، دستهای مادر را میدید که دارد گونههای خیسش را پاک میکند تا فائره اشکهایش را نبیند؛ اما این دخترک، صدای آرام گریههای مادر را شنیده بود.
دستی روی موهای طلایی عروسکش میکشد و به آرامی در کنج دیوار صورتی اتاقش میگذارد و باز هم به سراغ مادرش میرود با یک دنیا سؤال؛ و مادر همان موقع هم به تمام سؤالاتش پاسخ میدهد اما یک سؤال فائزه، همیشه بیپاسخ بود و مادر آرزو میکرد فائزه این سؤال را هیچ وقت نپرسد و آن سؤال این بود که «پدر چطور به شهادت رسید و حالا بدنش کجاست؟».
مادر همیشه میگفت پدر کنارمان است؛ میگفت «پدرت مراقب ماست و سعی کن هر چیزی که میخواهی به او بگویی تا به تو بدهد»؛ او حتی در دنیای کودکی هر چیزی را که لازم داشت از پدر میخواست و پدر هم دریغ نمیکرد.
فائزه تنها دختر شهید علیخانی، آرام آرام بزرگ میشد و درک میکرد که پدر، شهید شده و خون شهید در رگهایش جاری است. از پدری که به بزرگی همه دنیای فائزه است امروز تنها یک پلاک و تسبیح برایش به یادگار مانده است که در زمان دلتنگیها این تنها یادگاریها را میبویید و میبوسید.
فائزه، یازده ساله بود؛ همان روزها خبر آورند که پدر دارد میآید؛ فائزه شب را از روز نمیشناخت و فقط منتظر بود؛ در افکار کودکانهاش با پدر صحبت میکرد؛ احساس دست نوازش پدر روی موهایش و در آغوش کشیدن او، صبر را از این دختر 11 ساله گرفته بود. پدر را آوردند، مادر نگاهش به فائره بود و نگاه فائزه به تابوتی با پرچم سرخ و سفید و سبز بر موج دستان جماعت تاب میخورد؛ از بس که سبک بود؛ پدر آمد نه با پای خود که بر روی دست مردم و دوباره غبار غمی سنگین بر آرزوهای دخترک نشست.
فائزه علیخانی حالا 27 ساله است؛ او حالا دیگر به جای خالی پدر عادت کرده اما یاد آن دلاور بلند قامت چیزی نیست که یاد فائزه برود؛ او میگوید: بعد از اینکه خوب درک کردم فرزند چه انسان بزرگی هستم، تصمیم گرفتم باید حقالناس و حقوق کسانی را که نمیتوان بعداً در قبالش پاسخگو بود را رعایت کنم تا با افتخار از این دنیا بروم و زمانی که پدر به پیشوازم آمد، بتوانم سربلند باشم.
او میگوید: به مدرسه رفتم با خیلی از بچههای شهدا هم کلاس بودم؛ تفاوت زیادی بین خودم و بچهها نمیدیدم و درد نبود پدر را خیلی احساس نمیکردم؛ اما در دانشگاه خیلی اذیت شدم چرا که بچههای شهدا زیر ذرهبین بودند؛ همه میگفتند «اینها بچههای شهدا هستند و با سهمیه به دانشگاه آمدهاند».
فائزه ادامه میدهد: بعضی وقتها در پاسخ آنها میگفتم «آن موقعی که پدرتان در کنار شما بود، من و مادرم در خانه تنها بودیم؛ در خانه همسایه دزد میآمد تا صبح از ترس نمیخوابیدم اما مادر سعی کرد مرا مردانه بار بیاورد».
گاهی در برابر کنایهها بغض میکردم و ساکت مینشستم؛ چرا که درصدی از هزینه تحصیل بر عهده ما بود و درصدی دیگر بر عهده بنیاد شهید و امور ایثارگران؛ گاهی اوقات مسئول حسابداری دانشگاه به دلیل کوتاهی بنیاد شهید در پرداخت هزینه با من بد حرف میزد و بین دوستانم خجالت میکشیدم.
این فرزند شهید میگوید: امروز دختران شهدا باید طوری باشند که با عمل به وظایف دینی و شرعی به خصوص احترام به مادر، راه پدر را ادامه دهند زیرا بعد از شهادت پدرهایشان وظیفه سنگینی بر عهده مادرها گذاشته شد.
و آرزوی این دختر شهید این است: من 5 ماه بعد از شهادت پدرم به دنیا آمدم و آرزو دارم در آن دنیا فقط یک ساعت با پدرم زندگی کنم تا حداقل آنجا لذت در کنار پدر بودن را احساس کنم.
شهید «حسین علیخانی» از نیروهای اطلاعات امنیت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است که در اسفند 1362 و عملیات «خیبر» به فرماندهی شهید «حاج محمد ابراهیم همت» به شهادت رسید؛ این شهید در فرازی از وصیتنامهاش نوشته است "پیرو خط امام باشید، نماز را به پا دارید و حجاب را رعایت کنید".
از همان نخستین سالهای آغاز نهضت اسلامی و گسترش آن به مراکز استانها با شهید هاشمینژاد در مشهد آشنا شدم؛ ایشان در آن ایام مدتی را در مشهد و شهرهای اطراف آن در تبعید به سر میبردند و با حضور در کلاسهای درس معارف و اخلاق اسلامی حجتالاسلام هاشمینژاد توانستم بیشتر از معارف الهی بهرهمند شوم.
*اقامت شهید هاشمینژاد در مشهد به فرموده امام خمینی (ره)
____________________________________________________
با شکلگیری و پیروزی انقلاب اسلامی شهید هاشمینژاد به فرمان امام خمینی (ره) اقامتش را در مشهد ادامه داد و با روح بلند و استواری که داشت به گسترش معارف اسلامی در مشهد پرداخت.
شهید هاشمینژاد با تأسیس «کانون بحث و انتقادات دینی» به بررسی موضوعات دینی و افشارگری علیه رژیم شاهنشاهی پرداخت و با حوصله تمام به سخنان اعضای گروههای منحرف گوش میداد و حتی با ذکر تفسیر آن کتاب به مخالفان پاسخ میداد؛ سخنان شهید هاشمینژاد در برابر مخالفان بیشتر برگرفته از قرآن کریم، نهجالبلاغه، نهجالفصاح و اصول کافی بود.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و با توصیه شهید هاشمینژاد وارد سپاه شدم و مدتی به عنوان محافظ مهندس غفوری فرد استاندار خراسان فعالیت کردم و در سال 60 که اوج ترور منافقین بود به عنوان محافظ شهید هاشمینژاد وارد حزب جمهوری اسلامی شدم.
*شهید هاشمینژاد عامل وحدت حوزه و دانشگاه در مشهد بود
_____________________________________________
شهید مبارز هاشمینژاد عامل وحدت حوزه و دانشگاه در خراسان بود چرا که با ارتباطی که با انجمن اسلامی دانشجویان و کارکنان دیگر سازمانها داشت، پیوند خوبی میان عموم مردم برقرار ساخت.
شهید هاشمینژاد قبل از شهادت به شهر بهشهر محل ولادتش رفت و با مردم گفتوگو کرد و از نزدیک طرحها و اقدامات انجام شده در این شهر را مورد بازدید قرار داد؛ سپس با حضورش در دفتر حزب جمهوری در مشهد به فعالیتهای همیشگی پرداخت. در روز حادثه علیرغم تأکیدی که به بازرسی بدنی تمام افراد وجود داشت و حتی خود محافظین مورد بازرسی قرار میگرفتند، اما فردی به نام«هادی علویان» با پنهان کردن نارنجک در بین دو پایش به داخل دفتر حزب وارد شد.
هادی علویان نوجوان 16 ساله قوچانی به دلیل درگیری با والدینش به مشهد آمده بود و پس از آشنایی با منافقین به گروهک آنها پیوست و به دستور آنها شهید هاشمینژاد را به شهادت رساند.
*هادی علویان با کسب اعتماد دفتر حزب جمهوری، شهید هاشمینژاد را به شهادت رساند
__________________________________________________________________
هادی علویان با ارتباطی که با دفتر حزب جمهوری برقرار کرده بود، توانست اعتماد پرسنل دفتر را به خود جلب کند و با استفاده از نارنجک ساچمهای و بغل کردن آیتالله هاشمینژاد ایشان را به شهادت برساند، ضارب که بر اثر انفجار دستش قطع شده بود قصد فرار داشت و پس از گلاویز شدن با من به دلیل اینکه بر اثر انفجار مجروح شده بودم، توانست فرار کند اما بیرون دفتر حزب جمهوری توسط دو خانم که آنها نیز از اعضای سازمان منافقین بودند به سویش شلیک شد و علویان به هلاکت رسید.
آقایان ترکانلو، روحبخش و محسن توکلی به همراه من که از محافظان شهید هاشمینژاد بودیم، مجروح شدیم و محسن توکلی که بیشترین آسیب را در اثر موج انفجار دیده بود، پس از 15 روز که در کما بود به هوش آمد و من هم با بستری شدن در بیمارستانهای امداد، قائم و امام رضا بهبود یافتم.
*«سهلانگاری» منجر به شهادت شهید هاشمینژاد شد
________________________________________
در بررسیهای که بعد از شهادت ایشان صورت گرفت دوستان ما به رفتارهای مشکوک و منافقانه علویان هشدارهای لازم را داده بودند و با بررسی اطلاعات سپاه متوجه شدیم که نامهای در این خصوص به مسئولین پرسنلی دفتر حزب داده شده است که زمینه پرونده او شده بود اما کوتاهی و سهلانگاری همکاران دفتر حزب و ندادن اطلاع به ما باعث شد هادی علویان بتواند اقدام تروریستی خود را عملی کنید.
*شهید هاشمینژاد: خون شهیدان تداوم دهنده راه آنها است
____________________________________________
شهید هاشمینژاد در مورد شهادت معتقد بود که با ریختن نخستین خون شهید بر روی زمین دیگران مصمم میشوند تا بیشتر راه او را ادمه دهند؛ اگر به شهادت آیتالله مطهری نگاه کنیم این امر مشخص میشود چرا که مشاهده میکنیم در اثر شهادت ایشان کتابهای بیشتری از شهید مطهری چاپ و مطالعه میشود.
شهید هاشمینژاد خون شهید را تأثیرگذار میدانست و معتقد بود که دیگران همچون برادر دلسوز میشوند و راه شهید را ادامه میدهند.
محافظ شهید هاشمینژاد یاد آور شد: ایشان در برنامه دوشنبه و پنجشنبه که به مناسبت بزرگداشت شهدا در مشهد برگزار میشد، حضور مییافت و اعتقادش بر این بود که یاد و خاطره شهدا باید زنده نگهداشته شود.
*استقلال؛ گلوی استکبار را میفشارد
____________________________
برای اجرای برنامهای با شهید هاشمینژاد به راهآهن مشهد رفتیم؛ ایشان با سخنرانی در جمع کارکنان راهآهن گفت "امروز راهآهن از خود شماست، اگر دیدید یک قسمت از کار آسیب دیده و نیاز به تعمیر دارد آن را تعمیر کنید چرا که با اینکار شما گلوی استکبار را میفشارید و منتظر این نباشید که کمکی از سوی دیگران به شما برسد و با تلاش به استقلال و آزادی دست پیدا کنید".
میزگرد «بررسی راهبردها و الگوی دفاع مقدس در مقابله با جنگ نرم» به همت باشگاه توانا با حضور فعالان عرصه دفاع مقدس و جبهه فرهنگی انقلاب از جمله سردار حسین یکتا رزمنده و جانباز دفاع مقدس، سهیل کریمی مستند ساز و سخنگوی حزبالله سایبر، وحید یامینپور استاد دانشگاه و سعید محمدی کارشناس مسائل فرهنگی و دفاع مقدس برگزار شد.
*ویژگیهای جنگ مانند روضه بر امام حسین (ع) است که هیچوقت تکراری و کهنه نمیشود
حسین یکتا در این میزگرد، اظهار داشت: بیان ویژگی جنگ سخت برای زندگی آحاد مردم مفید است؛ امروز بخشهایی از جنگ برای خواص نیر مهم است حتی بخشهایی از دفاع مقدس در زندگی غیرمسلمانان هم مؤثر خواهد بود. به همین دلیل مورد مصرف، استخراج ویژگیهای جنگ هم مهم است؛ بنابراین بخشی از ویژگی جنگ عمومی و بخش دیگری خصوصی است؛ وقتی میگوییم رزمندگان در جنگ صداقت داشتند، این صداقت برای عموم دانشجویان، طلاب، بازاریها و خانوادههاست. اینکه میگوییم بچهها در جنگ یک تیپ و با صفا و یکدست بودند، امروز باصفا بودن برای هر انسان هوشیار، آگاه و بیداری مؤثر است.
این فرمانده دفاع مقدس یادآور شد: عمل واجب برای عموم است اما عمل مستحب، رفاقت خصوصی با خداست. بعضی از ویژگیهای جنگ هم برای خواص است؛ یعنی فرد به قدری رشد میکند و به جایی میرسد که از جان خود میگذرد، ایثار میکند و به میدان مین میرود تا دوستش نرود، او میایستد و عراقیها را مشغول میکند تا رفیقش به عقب برگردد.
وی اضافه کرد: جنگ ما جنگ نبود بلکه «جهاد فیسبیلالله» بود؛ فضایی بود با یک جمع خدایی و فرمان و فرمانده خدایی و در پایان نیز مرگ خدایی مشاهده میشد؛ خیلی از نکاتی که افراد امروز به دنبال فطرت و خداپرستی میگردند، در جنگ پیدا میکنند؛ ویژگیهای جنگ مانند روضه بر امام حسین (ع) است که هیچوقت تکراری و کهنه نمیشود؛ از جایی که فطرت انسان به دنبال ویژگیهای خداپرستی میرود، مشاهده میکنیم که افرادی از لهستان و آمریکا برای دیدن شلمچه میآیند و همه از آن بهره میبرند.
* «اعزام»، نخستین و مهمترین ویژگی افسران جنگ نرم
سردار یکتا با بیان اینکه مهمترین و نخستین ویژگی افسران جنگ نرم و فعالان جبهه فرهنگی انقلاب، «اعزام» از اندیشهها و رفتارهای رخوتانگیز و رکودآور به زندگی به سبک انقلاب اسلامی و جهاد فرهنگی است، گفت: این ویژگی خیلی مهم را در دوران دفاع مقدس مشاهده کردیم، آنها با سیر الی الله، با نوشتن «میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم» و با بیان «کربلا میخواهی بسمالله» از این زمین منقطع شدند.
وی بیان کرد: برخی جوانان امروز به یک زندگی عادی و روزمرگی راضی شدند و کاری به درد دین ندارند، برخی از آنها هم فکر میکنند، خیلی کار کردند، ته دلشان آرام شده و طوفانی نیست؛ باید باور کنند که باید در جبهه انقلاب فرهنگی تلاش کنند و تلاششان به نتیجه برسد؛ اگر «اعزام» هر افسری اتفاق نیفتد و تصمیم نگیرند که باید کاری کرد، بقیه اتفاقها نمیافتد.
این فرمانده دفاع مقدس خاطرنشان کرد: به نظر من رفتن به فلان کشور برای تحصیل، اعزام نیست؛ من به برگشتن چمران از آمریکا به لبنان میگویم، اعزام؛ این یعنی اعزام «من الخلق الی الحق» و بعد از رسیدن به حق «من الحق الی الخلق». او قطعاً در گذشته مقدمات خودسازی داشته است تا بتواند این کار را انجام دهد؛ در حقیقت مشکل امروز بچههای ما اعزام است.
* ارتباط نزدیک با خدا، ویژگی دیگر افسران جنگ نرم
سردار یکتا در خصوص الگوپذیری از مدیریت دفاع مقدس در مقابله با جنگ نرم خاطرنشان کرد: این موضوع به ویژگیهای جنگ سخت و جنگ نرم برای خواص و ویژگیهای جنگ برای کسانی که به عنوان افسران جنگ نرم میخواهند وارد عمل شوند، برمیگردد.
وی ادامه داد: الگوپذیری از دفاع مقدس یعنی تبیین اینکه در جنگ چگونه بودیم که آن فضا ماندگاری و اثرگذاری را برای رزمندگان آورد و سقف بالاتری را از دینداری عادی تعریف کرد؛ خداوند یک بار در قرآن موعظه کرد برای خداوند فرادا یا به صورت جمعی جهاد کنید اما خداوند به جنگ فرادا بیشتر نظر دارد، چرا که شهید چمران در یک جملهای گفته است "هر چه به عراقیها نزدیکتر میشدم، کسی نبود، من بودم و دشمن بود و بوی مرگ و فضای انقطاع از دنیا که خدا را به تمام معنا دیدم".
این فرمانده دفاع مقدس گفت: الگوپذیری از دفاع مقدس یعنی شب عملیات «والفجر 8» که در آنجا با خود میگفتیم آیا میتوانیم از موانع عبور کنیم یا نه. نخستین ویژگی که افسران جنگ نرم باید داشته باشند، ارتباط نزدیک با خداست با این ویژگی خیلی از اتفاقات در جبهه رخ داد؛ از جمله اینکه در جبهه عقبنشینی و فرار عراق را دیدیم، بعد از پذیرش قطعنامه رعب و وحشت را در لشکرهای دشمن مشاهده کردیم؛ در دوران دفاع مقدس دیدیم که بچهها چگونه از اروند عبور کردند.
وی بیان کرد: اگر بخواهیم جنگ دیروز را در جنگ امروز بیاوریم، باید وجود «جنگ» را باور داشته باشیم؛ در دوران دفاع مقدس تهران بمباران شده بود اما هنوز عدهای باور نمیکردند که جنگی رخ داده است؛ امام خمینی (ره) با جنگ خیلی عادی برخورد کردند ایشان جملات زیبایی از جمله اینکه «دزدی آمده و سنگی پرتاب کرده»، «خدایا! باب شهادت را به روی جوانان نبند» بیان فرمودند چون میخواستند جبهه را به دانشگاه تبدیل کنند، دانشگاهی که رزمندگان برای خدا در آن حضور پیدا میکردند.
به سراغ توپها رفت و آنها را برانداز کرد. به تمام زوایای پنهان توپها خیره شد و سرانجام لحظه انتظار به سر رسید و آن معجزه خدایی به وقوع پیوست.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، شروع عملیات فتحالمبین در تاریخ 2 فروردین ماه 1362 بود. قرار بود که گردانهای شهید وزوایی و شهید قجهای از یک مسیر به سمت علی گریزه حرکت کنند. (که در دشت عباس بود) و از سمت راست هم گردان رضا چراغی و گردانهای دیگر.
در آن زمان برادرانی که قبلا با شهید کابلی در مریوان بودند مانند آقای یزدانی، شهید نورانی، برادر برقی، شهید علیرضا ناهیدی و عدهای دیگر که جزو واحد ادوات بودند. علیرضا ناهیدی مرا به یاد نابغهها میاندازد.
ناهیدی با آن سن و سال کم، فردی خارقالعاده بود؛ بیهمتا و بینظیر. به جرأت میتوان گفت که در کارهای توپخانه و خمپاره انداز، مثل و مانندی نداشت. ناهیدی بود و یک دنیا ابتکار نو. او اولین کسی بود که گرای توپهای روسی را روی دستگاه هدف یاب پیدا کرد.
عملیات آغاز شد و با توجه بر اصل غافلگیری، مواضع و توپخانه دشمن به دست ما افتاد. ساعتها بود که توپخانه دشمن با تجهیزات کامل مدام روی بچهها آتش میریخت، اما توان بچهها برتر و بالاتر از اینها بود و ورق جنگ رفته رفته به سوی ما بر میگشت.
توپخانه دشمن که به دست نیروهای ما افتاد، یکباره همه چیز تغییر کرد و آن کار بزرگ از همان لحظه و از همان جا شکل گرفت؛ کاری بزرگ و به یاد ماندنی. تمام عشق عملیات، جدای از تمام موفقیتها، فقط و فقط به همین کار برادر ناهیدی بود. کاری که دل حاج احمد و بسیاری دیگر را خوشحال کرد. حرکتی مردانه؛ کاری که نشان از هوش و درایت انجام دهنده آن داشت. به مواضع از پیش تعیین شده رسیده بودیم و چیزی در حدود نود قبضه توپ دشمن به غنیمت درآمده بود. نباید همان طور بیاستفاده رهایشان میکردیم. همه شاهد فرار و عقبنشینی عراقیها بودیم. در این میان، برادر ناهیدی بیتوجه به اطراف، به سراغ توپها رفت و آنها را برانداز کرد. به تمام زوایای پنهان توپها خیره شد و سرانجام لحظه انتظار به سر رسید و آن معجزه خدایی به وقوع پیوست.
برای یک لحظه، تمام لولههای توپها که به سمت ایران بود، به سوی عراق برگشت و هدف گیری شد. برادر ناهیدی، با همتی والا، گرا میگرفت و روی دستگاه هدف یاب ثبت میکرد. یکی از توپها گلولهگذاری شد.
حاج احمد ایستاده بود و نگاه میکرد. همه بیقرار مانده بودیم و نگاه میکردیم.
ناهیدی با تلاشی بی پایان توپ را آماده شلیک کرد. بعد، سرطناب را که به ماشه وصل بود، گرفت و به سوی حاج احمد کشید. به حاج احمد که رو به رویش ایستاده بود و نگاه میکرد گفت: حاجی، اولی را تو بزن تا بعدی.
حاج احمد لبخندی زد و سر طناب را در دست گرفت. برای یک لحظه نگاهش را از روی ناهیدی برداشت و به سمتی که عراقیها فرار میکردند دوخت. همه منتظر ایستاده بودند.
الله اکبر!
حاج احمد با حرکتی تند ماشه را کشید. توپ تکانی خورد و شلیک کرد. دشتی وسیع پیش رویمان بود. ناگهان گلوله توپ به میان عراقیها افتاد. موجی از شادی و خنده در دلها جای گرفت.
با انفجار گلوله، نگاهی به صورت حاج احمد انداختم. خنده عجیبی در صورتش پیدا بود. خندهای که تا به حال همانند آن را ندیده بودم. هیچ کس باورش نمیشد. توپهایی که تا چند ساعت پیش روی ما گلوله میریختند، با ابتکار برادر ناهیدی در تعیین گرا در هدفیاب، حالا روی خود عراقیها گلوله میریختند. حال عجیبی داشتم. از شادی در پوست خودم نمیگنجیدم. همه خوشحال بودند و بیشتر از همه خود حاج احمد بود که اولین گلوله توپ را به سوی دشمن پرتاب کرد.
لحظهای بعد از شلیک اولین توپ، برادران ارتش به دور ناهیدی حلقه زدند و رهایش نکردند. آنها هم میخواستند رمزکار را از ناهیدی یاد بگیرند. در آن لحظه احساس میکردم که تمامی برادران ارتشی برای ناهیدی و این ابتکارش سر تعظیم فرود آورده بودند. مدام دور و برش چرخ میزدند و رهایش نمیکردند.
فتحالمبین گشایش پیروزی بود؛ پیروزی بزرگ و بیسابقه. در این عملیات برادران ما توانستند نزدیک به نوزده هزار نفر از نیروهای عراقی را به اسارت بگیرند و همچنین نود قبضه توپ را با کالیبرها و نوعهای مختلف، همراه غنایم بسیاری از قبیل خودروها و ادوات نظامی را به غنیمت بگیرند.
در همین عملیات، با گوشهای خودم جمله بزرگ و به یاد ماندنی برادر همت را نسبت به حاج احمد شنیدم که با روحی بزرگ و دلی مالامال از عشق گفت: من ناخن انگشت کوچیکه حاج احمد متوسلیان هم نمیشوم.
با شناختی که از حاج همت داشتم، میدانستم که کسی نیست که حرفی را همین طور بزند. ایشان را از زمانی که فرمانده سپاه پاوه بود، میشناختم. آن روزها گاهی اوقات که به مریوان سر میزد، سراغی هم از من میگرفت و بعد از احوالپرسی، طبق معمول همیشه، چون سپاه چای آماده نداشت، به قهوهخانهای که رو به روی سپاه بود، میرفتیم، خوش و بشی میکردیم و چند استکان چای میخوردیم. این کار همیشگی ما بود. وقتی که حاج همت میآمد، خوشحال میشدم. آمدن او مساوی بود با گپ زدن و درد دل کردن.
به اهدافمان در عملیات فتحالمبین رسیده بودیم. یک روز در بحبوحه عملیات، با خودرویی که حاج احمد میانش نشسته بود، برای سرکشی منطقه حرکت کردیم که ناگهان از دور چهره سرهنگ چرخکار در برابر رویم قرار گرفت. سرهنگ چرخکار با دست اشاره کرد که نگه دارید. نگه داشتم و سری تکان دادم.
سرهنگ چرخکار با همان چهره خندانش، دو تا قوطی کمپوت آورد نزدیکمان و گفت: بگیرید بخورید، خنک است!
در مقابل ابهت و جذبه حاج احمد، قدرت هر عکسالعملی از من گرفته شده بود. طوری که حاجی نبیند، اشاره کردم و به آهستگی گفتم: خیلی ممنون، نمیخواهد.
همان طور که حرف میزدم، نگاهی به حاج احمد انداختم. اخمهایش در هم بود. او همیشه میگفت: موقع کار، کار است.
خودمان را به برقازیه رساندیم. نزدیک غروب بود و خورشید میرفت تا آخرین سرخی خودش را در پشت کوه پنهان کند. در کنار حاج احمد ایستادم و با دست، عراقیهایی را که در آن پایین مشغول فرار بودند، نشان دادم. عملیات رفته رفته میرفت تا به پایان برسد و نطفه عملیاتی دیگر در سینه دشتهای جنوب کاسته شود.
تا شروع عملیات بعدی، باید چند روزی مرخصی میگرفتم. میخواستم برای زیارت آقا امام رضا(ع) سری به مشهد بزنم. با اجازه حاج احمد مرخصی گرفتم و خودم را به تهران رساندم و از تهران هم آماده حرکت به سوی مشهد شدم. سفرم 24 ساعت طول کشید و بعد از زیارت، با خیالی آسوده، آماده برگشتن به سمت اهواز شدم.
به اهواز رسیدم. بچهها در انرژی اتمی مستقر شده بودند تا عملیات بیتالمقدس را آغاز کنند. از شنیدن رمز، مدتی گذشته بود و عملیات میرفت تا به اوج خود نزدیک شود. در این میان، حاج احمد صدایم کرد: آماده باش برویم از منطقه بازدید بکنیم!
لحظهای بعد همراه حاج احمد به طرف طلاییه حرکت کردم. همین طور که جلو میرفتیم، یک دفعه تعدادی از بچهها را در بالای خاکریز دیدم. به سینه خاکریز چسبیده بودند و هلیکوپتر دشمن بیامان به سویشان شلیک میکرد و تانکها نیز از طرفی دیگر خاکریز را به گلوله بسته بودند. نزدیکتر که رسیدیم، حاج احمد نگاهی به من کرد و گفت: برو بالای تانکی که آنجاست.
مردد نگاهش کردم. دوباره گفت: زودباش برو بالای تانک و شلیک کن!
بدون لحظهای تأمل، به طرف تانک دویدم. هلیکوپتر به طرفم شلیک کرد. به هر زحمتی بود خودم را به تانک رساندم و سوار شدم تا بهتر بتوانم از تیربارش استفاده کنم. دسته تیربار را در دست گرفتم و رو به هلیکوپتر نشانه رفتم و شلیک کردم. مدتی گذشت، اما انگار نه من میتوانستم هلیکوپتر را بزنم و نه او میتوانست تانک را به هوا بفرستد. دو یا سه نار فشنگ خالی کردم، ولی هیچ حاصلی نداشت. در آن میان نگاهی به بچهها انداختم. درمانده نگاهمان میکردند. حاج احمد صورتش غضبناک و عرق کرده بود؛ اما من تمام سعیام را کرده بودم، ولی فایدهای نداشت.
برای آخرین بار با ارادهای مستحکمتر از قبل، ماشه را چکاندم. تیری بیرون نرفت. به تیربار نگاه کردم. گلولههایش تمام شده بود. نشسته روی تانک، نگاهی به اطراف انداختم. بچهها یکی پس از دیگری زخمی و شهید میشدند. نگاهم را به سمت حاج احمد برگرداندم. عصبانی بود. از روی ناامیدی نگاهی به اطراف انداختم تا سلاح بهتری برای انهدام هلیکوپتر پیدا کنم. بینتیجه بود حتی یک قبضه آر پی جی هم نبود.
حاج احمد صدایم زد. به طرفش دویدم گفت: بپر موشک آرپیجی و مهمات بردار بیار!
بدون معطلی برگشتم و به طرف عقبه منطقه عملیاتی حرکت کردم. ده کیلومتری راه رفته بودم. اصلا حالم خوب نبود. نمیدانستم عاقبت کار هلیکوپتر به کجا رسید.
تویوتایی که پشتش پر از بار بود، نزدیک شد. جریان آوردن مهمات را برایش تعریف کردم. بیهیچ حرفی قبول کرد تا کمکم کند.
دو، سه کیلومتری از عقبه فاصله گرفته بودیم. از داخل تویوتا نگاهی به کنار جاده انداختم. برای لحظهای تابلوی 17 کیلومتر تا خرمشهر از جلو رویم گذشت. با دیدن تابلو احساس خستگی و اضطراب به من دست داد. از یک طرف خوشحال بودم که به کمک بچهها میرفتم و از طرف دیگر دردی عجیب به جانم افتاده بود.
ماندم. حس عجیبی برای یک لحظه وادار به ماندنم کرد. ناگهان صدای شلیک گلوله تانکی به گوشم رسید و بعد از آن موجی از خاک بود که به هوا بلند شد و ما از ماشین به بیرون پرت شدیم. به زمین که خوردم، دردم بیشتر از قبل شد. از شدت ضربه، کتفم از جا درآمد و بازویم شکست. به پشت روی زمین افتادم و ناله کردم. نفسم داشت بند میآمد و حالم به هم میخورد.
خواستم تکانی بخورم و جرأت تکان خوردن نداشتم. میدانستم که حاج احمد منتظر رسیدن مهمات است.
خدا خدا میکردم یکی سر برسد و از این وضع نجاتمان بدهد. هر کاری کردم نتوانستم انگشتان پایم را تکان بدهم. همه آنها بیحس شده بودند. و از شدت درد، عطش داشتم.
از دور دو برادر بسیجی را دیدم که به طرفمان میآمدند. خیالم راحت شد. خوشحال بودم. اما اگر درد میگذاشت، خوشحالیام دو چندان میشد.
بلندم که کردند، دردم بیشتر شد. به هر مکافاتی که بود، به طرف عقبه برگشتیم. در راه بازگشت، با وجود دردی که داشتم، هر کسی را می دیدم، پیغام میدادم و سفارش میکردم تا جریان مجروح شدنم را به حاج احمد بگوید.
به عقبه که رسیدم، فکرهای آزار دهنده امانم را برید، آن قدر که درد بدنم را فراموش کردم. دلم به حال خودم و حاج احمد میسوخت. برای خودم از این جهت که به این حال و روز افتاده بودم و حاج احمد از این که در زیر آن آتش منتظر مانده بود تا برایش مهمات برسانم.
در آن شلوغی، خاطرم از طرف بچهها جمع نبود که حتما جریان زخمی شدنم را برای حاجی تعریف کنند. همین فکر بود که بیشتر از همه نگرانم میکرد.
حال بدی داشتم. تا به حال خودم را این طور ندیده بودم. لحظهها به سختی میگذشت تا این که از عقبه مرا به تهران آوردند و در بیمارستان نورافشار بستری کردند.
از بستری شدنم مدتی گذشت، ولی هیچ خبری از حاج احمد نشد. هراس داشتم که نکند جریان زخمی شدنم را نشنیده باشد. حاج احمد، ملکه تمام فکرهایم در بیمارستان شده بود.
در تمام مدتی که روی تخت استراحت میکردم، خاطرات گذشته یکی یکی به سراغم میآمدند و در تمامی خاطراتم حاج احمد سر آمد بود. بیمارستان خسته کننده بود و بدون خاطرات جنگ، غیرقابل تحمل میشد. در بیمارستان یاد گرفته بودم که در تنهایی به نقطهای خیره شوم و خاطراتم را مرور کنم.
بیمارستان هم نتوانست مرا زیاد اسیر خودش کند. بعد از مدتی با بازوی شکسته بلند شدم و راه افتادم. در شهر خودم غریب بودم و احساس غریبی میکردم. حس بدی داشتم. عملیات بیتالمقدس با موفقیت و پیروزی ما تمام شده بود. خبر شهادت بسیاری از برادران را هم شنیده بودم. از طرفی از حاج احمد بیخبر بودم، تا اینکه یک روز در جماران ناگهان او را دیدم. با دیدنش آن قدر خوشحال شدم که تمام درد این مدت را فراموش کردم. به سرعت به طرفش رفتم. دست دادم و با دست آویزان به گردن، در آغوشش گرفتم. شادیهایم زود به پایان رسید. حاج احمد جواب سلامم را داد، اما نه به آن گرمی که قبلا میداد. دستم را گرفت، ولی نه به محکمی گذشته. رویم را بوسید، ولی نه با آن عشق گذشته. انگار حاجی با من بیگانه بود. تمام فکرها و ترسهای گذشته مثل پتکی محکم بر سرم کوبیده شد. میدانستم و فهمیده بودم که حاج احمد دارد با حالت قهر با من برخورد میکند. شستم خبردار شد که خبر مجروح شدنم به گوش حاجی نرسیده است.
از آنچه میترسیدم به سراغم آمده بود. حاجی فکر میکرد فقط بازویم شکسته. هنوز از این فکرها بیرون نیامده بودم که نگاه تلخ حاج احمد را بر روی صورتم احساس کردم. تا به حال این طور به من نگاه نکرده بود و لحظهای بعد، آخرین سخنش با من مثل نمکی بود بر تمام زخمهایم.
تو کجا بودی؟
تا آمدم حرفی بزنم، غضبناکتر از گذشته گفت: تو چرا نگفتی و آمدی عقب؟
با شنیدن این حرف سست و بیحال شدم. حاجی نگاهش را از من گرفت. درد دستم انگار بیشتر شده بود. انگار تمام دردها یکباره به سراغم آمده بودند. خواستم همه چیز را برایش توضیح بدهم، اما گنگ و گیج در جایم وا رفتم.
نمیخواستم گمان کند رفیق نیمه راهش هستم و زیر آتش تنها رهایش کردم.
میخواستم خیلی چیزها را بگویم، ولی افسوس که هیچ کلمهای به کمکم نیامد.
آن روز حاج احمد آمده بود خدمت امام. بعد هم از من خداحافظی کرد و دیگر هیچ وقت همدیگر را ندیدیم. حاجی رفت؛ شاید سرد و دلزده از دوستی مثل من.
انسان تا زمانی که حرف میزند، زنده میماند و من تمام آنچه را که باید برای حاجی میگفتم، نگفته بودم. به خاطر همین نگفتن هم آشوبی در دلم به پا شده بود. خسته بودم و دلزده.
عملیات بیتالمقدس هر چند پر از پیروزی بود، ولی انگار برای من خاطره خوبی نداشت.
ای کاش میشد با حاجی میرفتم یا ای کاش...!
فقط آن وقتی میتوانستم به جبهه و واقعیتهای آن خوب فکر کنم که از خاک آن منطقه دور بودم؛ درست آن زمانی که از شلوغی و گرمی جنگ فاصله گرفتم. همیشه برای فکر کردن، بیرون گود بودن بهتر است تا داخل آن. در تمام طول مدتی که تنها بودم، به این مسئله فکر میکردم؛ جنگ، جبهه و حاج احمد. تمام اینها در دو نکته خلاصه میشد: مردان جبهه و پیروزیهای آن.
از تمام این مردان، فقط حاج احمد متوسلیان بود که توانست به تمام محورهای واقعیتی نزدیک شود. من کسی را در طول جنگ کاملتر، بیباکتر و شجاعتر از او ندیدم. پرکار بود و پرتلاش. انگار تمام صفات پسندیده و سختکوشی یک جا در وجود حاج احمد جای گرفته بود. کسی که هیچ وقت نگران تهران نبود و حتی خیال برگشتن هم نداشت.
میخواستم جبهه را رها کنم و در تهران بمانم. دیگر آن سبکی گذشته را نداشتم. روحم مدام در معرض تعرض بود. تا پیش از این جریان، مثل ماهی بودم که بدون آب زندگی برایم ممکن نبود. جبهه، آب حیات و زندگانی بود و من ماهی درون آن، ولی این بار مسئله فرق داشت.
گاهی از وقتها، انسان در خارج گود که ایستاده، به راحتی دیگران را نقد میکند و کارهای بد و خوب آنان را میبیند، ولی وقتی نوبت به خودش میرسد، از داخل به خود و کارهایش نگاه میکند و مسائل را میسنجد. از اینکه از بیرون چشم به خودش بدوزد، وا همه دارد. و حالا تمام اینها بر رفتار و فکرهای من صدق میکرد. میخواستم پشت پا به یک سری عقایدم بزنم.
قصه تلخ یک برخورد را فراموش نکرده بودم. حضوری را در جبهه احساس میکردم که با وجود من سازگاری نداشت. دو فکر متضاد که وجود یکی، بسته به نبود دیگری است. نمیخواستم تا با آنچه دوست نداشتم روبه رو شوم.
راضی به این نمیشدم که فضای خوب و مقدس جبهه را با جنگ اعصاب سپری کنم. میخواستم خدمت کنم، نه اینکه روحم را آزار بدهم. بدون حاج احمد بودن، یعنی رو به رو شدن با این مشکلات.
دوست نداشتم فکر یگان دیگری را در سرم راه دهم. تنها خانه آشنا خانهای بود که خودمان ساخته بودیم و تنها دوستان من، دوستانی بودند که لحظه به لحظه جنگ را با آنان سرکرده بودم. غربت در یگان دیگر را نمیتوانسم تحمل کنم و نمیخواستم در جای غریب کار کنم. حتی یکی دو بار قدم از قدم برداشتم، ولی تنها نام آشنا در ذهن من تیپ محمد رسوالله (ص) بود. یگانهای دیگر برایم بیگانه بودند و این بیگانگی و عیب، به من بر میگشت نه یگانهای دیگر.
راوی: علی چرخکار

استاد سيد محمود نبويان از شاگردان آيتالله مصباحيزدي و از اساتيد حوزه و دانشگاه ضمن اعلام آمادگي خود براي مناظره با مشايي، با تاكيد بر اينكه بنده بحث سياسي با اين جريان ندارم، اظهار داشت: ممكن است آنها گرايشات خاص سياسي داشته باشند اما بحث سياسي با آقاي مشايي به عنوان فردي كه فكرش منحرف است، مد نظر بنده نيست.
وي امتناع مشايي براي مناظره را امري طبيعي و سابقهدار عنوان كرد و گفت: اگر آقاي مشايي حرفي براي گفتن دارد ميتواند در مناظره آنها را بيان كند تا افكار عمومي از اهداف آنها مطلع شوند.
اين كارشناس مسائل ديني با بيان اينكه انتظار داريم مشايي دعوت براي مناظره را بپذيرد، اين امر را بعيد خواند و گفت: معتقدم تمام افكار مشايي با افكار اصلاحات و اصلاحطلبان منطبق است. چراكه در دوران اصلاحات نيز از جمله آقايان خاتمي، گنجي، كديور و سروش براي مناظره دعوت كردم كه هيچكدام حاضر به مناظره نشدند.
نبويان ادامه داد: اينكه طرف ديگري خود را براي مناظره اعلام ميكند حرف منطقي نيست چراكه مخاطب صحبتهايم آقاي مشايي بوده و افكار وي نيازمند نقد است.
وي افكار مشايي را انديشه مدرن، پلوراليزم، اومانيسم و باستانگرايي برشمرد و تصريح كرد: اگر آقاي مشايي حرفي دارد؛ بايد خودش دعوت مناظره را بپذيرد و ديگران با افراد ديگري مناظره كنند.
اين كارشناس مسائل ديني با اشاره به سخنان رئيس جمهور مبني بر گفتمان آزاد در كشور خواستار مناظره سالم با مشايي شد.