صدای همهمه بیماران در بیمارستان پیچیده بود و گرمای هوا همه را ازپا انداخته. همین که شنیدم حسین را آورده اند بیمارستان سراسیمه و بی تاب خودم را رساندم. میخواستم هر چه زودت از حالش خبری بگیرم. تا دلم آرام بگیرد.دکتر کنار تختش ایستاده بود. سرم را کمی جابه جا کرد. از اتاق که خواست بیرون برود نگاهی بهم انداخت و گفت:بیمارتون خیلی ضعیف شده بهش برسید! حسین تا چشمش به من افتاد از تخت پایین آمد و بغلم کرد. دست گچ گرفته ام رادور گردنش  انداختم . با لبخند همیشگی اش گفت: دستت چی شده؟ گفتم هیچی حاجی! یه ترکش کوچک خورده شکسته.خندید... با صدای آرامش گفت: چه خوب!دست منم یه ترکش بزرگ خورده قطع شده! و اینبار هر دو با هم خندیدیم. حالش که بهتر شد مرخص شد بردیمش خانه . دکتر برایش ۴۵ روز مرخصی نوشته بود. می خواست لباس هایش را بشوید. گفتم حسین بده من می شورم. _نه! چرا شما؟! خودم یه دست دارم با دو تا پا. نگاه کن. نگاهش کردم که ببینم چکار می کند. پاچه شلوارش را زد بالا. رفت توی تشت. لباس هایش را پامال می کرد. بعد یک سر لباس ها را می گذاشت زیر پایش با دست می چلاند.و انداخت روی بند. گفت دیدی از پس کارام برمیام. میدانستم که حالش چندان خوب نیست. دستش قطع شده بود و جراحت های بدنش هم خوب نشده. عصر نشده گفت حوصلم سر رفته می خواهم برم سپاه بچه ها را ببینم وبه سپاه رساندیمش.تا ساعت ده شب خبری ازش نشد. تلفن که به صدا درآمد. سراسیمه جواب دادم. قبل از اینکه حرفی بزنم بامتانت و آرامشی که در صدایش بود گفت: اهوازم. بی زحمت داروهای منو بدید یکی برام بیاره... پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم: از دو صفت بپرهیزید: ملامت و تنبلی. که اگر ملول باشی حق را تحمل نکنی و اگر تنبل باشی ازادای حق بازمانی نهج الفصاحه حدیث١٠٠٩